.




بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها


دو نفر با هم صحبت می کردند؛ دو نفری که خیلی هم با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود، یکی بنده.

یک خدایی که همه چیز دارد، با یک بنده ای که هیچ چیز ندارد صحبت کرد.

داشتند صحبت می کردند که یک دفعه ابلیس پرید تو صحبت و گفت: کبوتر با کبوتر؛ باز با باز.

خدا گفت: نه! آخر من احدم! اگر قرار با شد فقط با همشأن خودم هم کلام شوم، کلامی جاری نمیشود چون من هم شأنی ندارم.

بنده، آنقدر خوشحال شد. خوشحال از اینکه خدا احد است.

چون در ادبیات ابلیس کبوتر با کبوتر، خدایان با خدایان و بنده ها با بنده ها صحبت کنند. کسی با خدا که حرف نمی زند.

بند خدا گفت: فهمیدم! توحید، یعنی تو چقدر مهربانی!

خلاصه همه قصه ها از جایی شروع شد که یکی که داشت، نشست با کسی که نداشت صحبت کرد.

همه هدایت ها هم از اینجا شروع شد.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

اگر به اصطلاحات باب شده بین ما دقت بشه می فهمیم خیلی هاشون مربوط به یک شغل و تخصص هستند. مثلاً از آب گذشته احتمالا برای دریانوردهاست.بچش.کفگیرت ته دیگ خورده؟ شورش رو درآوردی.بی نمک. تا پخته شود خامیمال آشپزهاست.

پابه پای آشپزی، خیاطی هم هست.خودتون برید و دوختید. خوش قواره.سوزنش گیر کرده.

این مورد آخری رو که میگه سوزنش گیر کرده ساعت سازها میگن.خواب رفتهیعنی عقربه ساعت روی نقطه ای مشخص مونده و جلو نمیره.

اگر ساعت رو بر اساس همین 5قسمتی در نظر بگیریم ک توی سبک زندگی کوثرانه حرفش هست.می تونیم آدم های دور و برمون.بهتر ه بگم بعضیامون رو، شخصیت های بامزه ای ببینیم که هر کدوم ساعتی هستیم که روی زمانی خاص خواب رفتیم.

مثلاً بعضیا هستند، روی زمان مغرب خواب رفتند. یعنی چی؟ یعنی طرف کار راه بدازه خداوکیلی پیشنهادها و ایده هاش عالیه ولی فقط در همین حد؛ یک قدم هم جلوتر نمی آد. هی پیشنهاد در میکنه همش شروعی جدید، هی ایده و طرح یک.تو بگو دریغ از کمی کمک و مشارکت دیگه. بابا تو که پیشنهادش رو دادی. لااقل بیا  بقیه اش را هم باهم جلو ببریم .فایده نداره که نداره انگاری کن به دیوار گفتی.سالیان سال وقتی نوشابه می خوردم چشمم درد میگرفت.آخرش یکی از همینا بود که گفت برادر من نمیشه که هم نی رو از توی شیشه نوشابه در نیاری هم از نی استفاده نکنینی رو دربیار دیگه اذیت نمیشی.چشمات خوب میشه

بعضیا هم مثل ساعتی هستند که روی عشا خواب رفتند.یعنی پیشنهادهاشون خوبه، جلوتر از پیشنهاد هم میان برنامه ریز هستند؛ می دونی یعنی چی.یعنی استادِ تصمیم گرفتن. مرد روزهای انتخاب. اما یک قدم جلوتر. نه.حتی یک قدم.اینا رو اصلا ساختند برای ریاست. نمی دونم چرا بعضیا نمی فهمند که آدم ها دو دسته اند: دسته ای که از اول برای رئیس شدن آفریده شدند و دیگران.

بعضی­ها هم ازون ساعت ها هستند که  روی صبح خواب رفته.شروع طوفانی دارند. سریعترین گل های جام جهانی رو اونا می زنند ولی بازی که به آخر می رسه می­بینی شیش تا گل هم نوش جان کردند. اینا خدا نکنه برن توی نقش .یکی باید به زور جرثقیل از توی حس درشون بیاره.طرف اومده کلنگ افتتاح بزنه داره به کندن پی ساختمون فکر میکنه. بعدشم همون خطی که از اول شروع کرده هی ادامه میده جاده میپیچه ولی اونا میخوان صاف بروند.بوده یه موردی که افتاد توی جوب برای اینکه ضایع نشه ساعت ها صدای قوطی در میاورد تا بگه من نبودم که افتادم تو جوب.

یک عده ای هم مثل ساعتی هستند که روی ظهر خواب رفته.اینا قهرمان باز کردن عرصه ها هستند.ولی فقط باز کردن اصلا کاری به بستن ندارند.برای نشون دادن خودشون، آماده­اند.نگاه نمیکنه این کاری که در پیش گرفته بالاخره یک جایی هم به نتیجه و انتها برسه اینا همیشه مثل وسط فیلمند باید خودت را بُکُشی تا بفهمی شروع و پایان و سر و تهش کجاست.با اینا نمیشه توی کوچه هم­قدم شد؛ چون یهو می اندازنت وسط یک ماجرا. میره زنگ خونه مردم رو میزنه مجبوری تو هم فرار کنی تا به جرم باز شدن یک عرصه جدید تو رو نگیرند کتک حسابی بزنند.

اما دسته آخر. کسانی هستند که مثل ساعت خواب رفته روی عصرند.استاد سرهم­بندی و به انتها رساندن ماجراها.اینا اصلا ساخته شدند که کار را تموم و یکسره کنند. پیش اومده طرف توی جلسه خواستگاری گفته من دم جاکفشی میشینم شما نظر قطعی تون رو بدید تا تکلیفم روشن بشه.بعد هم تکلیفش رو همونجا روشن کردند در رو بستند گفتند برو وا نیستا فردا یه مهمون دیگه داریم.طرف هم چون واقعا نیومده بود دست خالی برگرده، کفش پای راست رو عروس خانوم را با خودش برداشت و آورد به خیال اینکه آخر ماجرا وقتی خواستگارهای دیگه حرفی برای گفتن ندارند، کسی به عنوان داماد انتخاب بشه که کفش اندازه پا. دست اونه.    


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

قبل از رفتن به هیئت دانش ­آموزی، یک سر رفتم درِ خونه مادرم.باید یک بسته ­ای را به او می­ دادم. توضیح دادم که دیرم شده و نمی­تونم بیشتر پیشش بمونم.خوشش نمیاد دستش رو ببوسم خم شدم تا صورتش را ببوسم دست انداخت دور گردنم.انگار که توی یک لحظه آسمون دلم ابری شد.قبلش هواشناسی هیچ چی اعلام نکرده بود.هوا صاف صاف بود.ولی الان فقط باید زودتر جمع و جور می کردم و می­ رفتم  .چون اگر بارون می اومد، الکی گل و شل می ­شد و مادرم احساس نگرانی می ­کرد.

خوب خداحافظی کردم و رفتم بیرون.مسیر حرکت رو، یا یادم رفت گریه کنم یاشایدم جو تست و مسابقه منو گرفت که چقدر می تونم روی خودم کنترل داشته باشم.رسیدم هیئت ولی با توپ آماده شلیک.

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

ابراهیم مجسم، که خون بهای ذبیحش، مبنای حرمت خون محترم شد! کسی که سوره فیل جلوه های ویژه کوبنده ترین احتجاج توسط او شد.  همزمان با جاری شدن جمله ویران کننده اش، محمد(ص) متولد شد! و چهل سال پس از جمله توحیدی او مبعث شد و قرآن نازل شد. تو جدّ محمد و احتجاج قرآنی ات از همان ریاحینی بود که دیرینه شناسان قدمت رویشش  را تا صحف ابراهیم(ع) و موسی(ع) تخمین زده اند.

تو جدّ همه سیادت ها و احتجاج تو سید همه احتجاج های عالم است! انا رب الابل و انّ للبیت رب سیمنعه

و اینک از جایی که گمان نمی رفت، ابابیل جملات تو  انقلاب کردند. اینبار از ایران و اکنون چهلمین عام الفیل است که آن جملات انقلابی برای مبعوث شدن از غار حراء سرازیر شدند  تا کار را یکسره کنند! جهان مسجد خداست و خدا معامله ای سخت با جهانخواران می کند.   



بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

مقدمه:

همین که انسان میشنود علی(ع) دعایی را بر زبان جاری کرده است، برای  کنجکاو شدن در اینکه جزئیات این کلام عاشقانه و عمیق چیست، کافی است. حال اگر بگویند این کلام در صحنه حساسی همچون پیش از بر نیزه رفتن قرآنها و فریب خوردن سرنوشت ساز کوفیان توسط بنی امیه بوده است، حساسیت تحلیل و جزء و کل این متن صدچندان میشود. مردی با ویژگیها و عظمت امیرالمؤمنین(ع)، در آن لحظات سرنوشتساز به این واقعه چگونه نگریسته است؟ چه چیز او را نگران کرده است؟چاره کار را در چه چیز میدانسته است؟اصلا حال او چگونه بوده است و در قلب او چه میگذشته است و هزاران چیست و چرا و چگونهای که گاهی خواندن متن را دشوار میکند.

کلام علی(ع) اگر به چشم یک متن علمی مورد ملاحظه قرار بگیرد، گویا و روشن است. اما گاهی همین رویکرد علمی با پیشگفتار و مقدمهای مناسب و شاید ساده، قابل شکل گرفتن خواهد بود. مثلاً توجه به اینکه بر نیزه رفتن قرآنها در جنگ صفین با خود چه بار معنایی داشته است؟ شاید نکات زیر گویای این معنا باشد و بتواند تبیین کند که این حادثه برابر با چه چیز بوده است:

برابر با تبدیل یک پیروزی پر هزینه و تقریبا قاطعانه به یک شکست.

برابر با مجال یافتن و قدرت گرفتن جریاناتی که خبیث و جاهل بودند.

برابر با اختلافات داخلی میان ارکان حکومت، به نحوی که ظرف ماه های بعد و با شهادت ایشان و با مجبور شدن امام حسن(ع) به صلح با معاویه، حسرت حاکمیت علوی بر سینه تاریخ باقی ماند.

برابر با روی کار آمدن بنی امیه با تمام خباثت و زشتیهایی که بروز دادند. از جمله فاجعه کربلا و شهادت سیدالشهدا(ع) و برترین مردان تاریخ و اسارت پاک ترین ن عالم.

برابر با استقبال از تغییرات و دگرگونی های جدید که برخی مطلوب و خواستنی و برخی نامطلوب و برحذر داشتنی هستند.

و.

اکنون و با دانستن این مقدمه، کلمات و عبارات دعا، اهمیتی صدچندان پیدا میکنند. باید دید اولاً علاج چنین شرایطی به رعایت چه نکاتی وابسته است و اساساً اولویت دار ترین حقایقی که در این شرایط باید مورد توجه قرار بگیرند، شامل چه مواردی میشود.

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی بنده. ابلیس فضول هم لال شده بود.

بنده خدا می خواست به خدا چیزی بگوید، بلد نبود! خدا خودش یادش داد. گفت: در مورد همون کسی بگو که همه ستایش ها مخصوص اوست.دو سه کلمه که گفت، ابلیس گفت: «چقدر از هم دورید، پیش هم نشسته ­اید ولی درباره «او» می­گویید». بنده خدا بغضش ترکید.

آخر می­ دانست اگر به خدا بگوید «تو» یعنی داره به روی خدا نگاه میکنه. اما بلد نبود به خدا بگوید «تو». خدا گفت: من رحمانم؛ رحیمم، یادت میدم چه جوری به من بگی «تو». این شد که «ایاک نعبد و ایاک نستعین »را یادش داد.

بنده که یاد گرفت چه جوری میشه به روی خدا نگاه کرد، هدایت شد به صراط مستقیم. صراط کسانی که بهش می­ گویند: «خدا چقدر نزدیک است» و نه کسانی که می گویند: «خدا نزدیک نیست» و نه کسانی که از خدا دورند. 


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

خدا و بنده اش با هم، هم کلام می شدند وقتی که بنده به کلام خدا توجه می کرد.

ابلیس هم همان افکار خرد کننده و تحقیر آمیزی بود که از طریق رسانه های طاغوت وسوسه می کرد.

ابلیس گفت: زن ها برده اند. می خواست از این طریق همه را برده خود کند.

خدا گفت: من رحمان و رحیمم احکام ارث را طوری قرار دادم که کسی برده نباشد.

بنده که شاهدبود همه آقایی ها برای وقتی است که انسان ها بنده خدا باشند؛ قیام کرد برای اجرای احکام و نجات مستضعفین.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی  بنده. وسطای صحبت، بنده نگاه به خودش کرد دید همه دار و ندارش هم کلامی با خداست؛ مالکیت خدا را احساس کرد. نگاه به دار و ندارش کرد. دید که هیچ وقت نبوده خدا از او چشم برداشته باشد؛ احساس عزت کرد. فهمید عذاب یعنی اینکه نتوانی با خدا هم کلام شوی!

ابلیس باطعنه گفت: اگر خدا می خواست همیشه با تو هم کلام باشد، عذاب را نمی آفرید.

خدا گفت: عذاب را آفریدم، برای این که بنده متصل به کلامم را عذاب نکنم.

ابلیس ترسید؛ چون بنده ای که محکم به بند خداست، می تواند به اذن خدا دشمن را عذاب کند.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی بنده. خدا می گفت و بنده خیره خیره نگاه می کرد. ۲۸۶آیه طول کشید، چشم هایش گرم شد و چرت کوتاهی زد. بیدار که شد ابلیس با طعنه به او گفت: کجا رفتی؟

بنده اولش هاج و واج نگاه کرد. بعدش احساس کرد می تواند با همین بهانه با خدا حرف بزند و خنده خنده گریه کند.

 خدا گفت خیالت راحت من حی قیومم اون موقع که تو چرت می زنی من بیدارم. هیچ وقت چشم ازت برنمی دارم.

بنده فهمید اینکه خدا چرت نمی زنه یعنی مهربونه!


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی بنده. ابلیس فضول هم لال شده بود.

بنده خدا می خواست به خدا چیزی بگوید، بلد نبود! خدا خودش یادش داد. گفت: در مورد همون کسی بگو که همه ستایش ها مخصوص اوست.دو سه کلمه که گفت، ابلیس گفت: «چقدر از هم دورید، پیش هم نشسته ­اید ولی درباره «او» می­گویید». بنده خدا بغضش ترکید.

آخر می­ دانست اگر به خدا بگوید «تو» یعنی داره به روی خدا نگاه میکنه. اما بلد نبود به خدا بگوید «تو». خدا گفت: من رحمانم؛ رحیمم، یادت میدم چه جوری به من بگی «تو». این شد که «ایاک نعبد و ایاک نستعین »را یادش داد.

بنده که یاد گرفت چه جوری میشه به روی خدا نگاه کرد، هدایت شد به صراط مستقیم. صراط کسانی که بهش می­ گویند: «خدا چقدر نزدیک است» و نه کسانی که می گویند: «خدا نزدیک نیست» و نه کسانی که از خدا دورند. 


بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها


دو نفر با هم صحبت میکردند؛ دو نفری که خیلی با هم فرق داشتند؛ یکی خدا بود و یکی بنده. هر چه بیشتر هم کلام می شدند، بنده بیشتر احساس می کرد که خداوند معادلی ندارد. بنده فهمید که می تواند آیات خدا را تصدیق کند.چون تکیه گاه های خدایی معادل دیگری ندارند. فهمید وقتی ذکر خدا را بر هر چیزی که خدا اجازه خوردنش را داده بود می برد، آن چیز خواستنی و خوردنی می شود. چون شیرینی ذکر خدا معادل دیگری ندارد. بنده گفت چقدر رحمت خدا گواراست.
ابلیس با طعنه گفت: کامت زیاد شیرین نخواهد ماند؛ خدا با این همه بزرگی، میتواند اراده کند و رحمتش را بردارد آن وقت تو می مانی در تاریکی.خواستی، یک عمل زشت را امتحان کن!
خدا گفت: من بر خودم رحمت را نوشته ام، من ضمانت می کنم _و ضمانتنامه اش را هم فرستاد(نزول سوره انعام)_ برای پذیرفتن هر بنده مؤمنی که عملی زشتی را از روی جهالت انجام داده باشد.
بنده فهمید هیچ وقت نباید تلخی عمل سوء را بچشد، اما خیالش هم راحت بود که شیرینی هم کلام شدن با خدا، بادوام و افول نکردنی است.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر باهم حرف می زدند یکی خدا و یکی بنده یکی میزبان و یکی میهمان سفره ای از کلام خدا پهن بود، بنده نگاه کرد دید که هر چه حظّ و بهره می برد از ارتباط مستقیمش با خداست دلش خواست دیگران را هم بر سر این سفره دعوت کند او همسفره ای میخواست تا با هم بودن را، میهمان خداکند.

ابلیس این را دوست نداشت. چون می دانست ربط مستقیم با یک نفر یعنی گسترده شدن این سفره.

خدا گفت: اصلا اگر همه را به این میهمانی دعوت نکنی. دعوتی نکرده ای

بنده فهمید ولایت یعنی دعوت به همسفرگی یعنی خدا چقدر مهربان است


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند،  یکی خدا بود و یکی بنده. بنده در میدان نبرد بود و خدا میان او و قلبش! بنده میخواست بداند در این معرکه چه کار باید کرد. 

ابلیس گفت به قلبت رجوع کن اگر قرار باشد زنده باشی یا زنده کنی، قلبت باید بتپد!

خدا گفت من از قلبت به تو نزدیکترم آن را سپر کن و خودت فقط شمشیر رسول باش تا زنده شوی و زنده کنی.

بنده استجابت کرد و به ایمان حقیقی زنده شد.

ابلیس و لشگریانش ترسیدند و فرار کردند.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر بودند که با هم صحبت می کردند یکی خدا و دیگری بنده. بنده داشت با این همکلامی به میان اقوام گمراه می رفت و امر خدا را بر زبان داشت و ابلیس را که از دهان قوم های گمراه حرف می زد، رسوا می کرد.

بنده می گفت: پرستش غیر خدا نه.نذیر و بشیرم.استغفار  آنگاه توبه.

اقوام می گفتند: بگو بیاید عذاب.ما که دست نمی کشیم.از تو توقع نداشتیم.خوب می دانی چه می خواهیم.نمازت باعث حرف های بی اساس است؟.

خدا از این گفتگو غافل نبود، گفت: فاستقم کما امرت. پایدار باش چنان که فرمان یافته ‏اى‏

بنده، پیر شد. به خاطر سعادت اقوام؛ اما پژمرده نشد!

خدا، پیرها را گرامی می دارد.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت می­ کردند، یکی خدا بود و یکی بنده. بنده گفت: خدایا در این دنیا قلبم بی قراری تو را می کند. با تو ام ولی باز هم بیشتر

خدا گفت: خودم تو را به این شکل آفریده ام. خواستم پیوسته و مکرر با پدیده ها مواجه شوی و آنها را آیات پر اثر بیابی، اثر هدایت در هر آیه، دیدار ماست! این شکلی که که با هم، هم کلام می شویم، زیباتر است. قرآن را بیشتر ببین تا دیدارمان بیشتر باشد.

ابلیس گفت: دست به سرت کرده است،.بگو یک جور دیگر. بگو یک قرآن دیگر!

بنده گفت: انتظار و امید را از بدبینی بیشتر دوست دارم.هر انتظار یعنی هزاران بار دیدار.

خدا گفت: تا اینگونه باشی، هیچ مانعی بین من و تو نیست.


سم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت می کردند، یکی خدا بود و یکی بنده. بنده به واسطه قلبش نبود که حیات داشت؛ جنبش حیاتش اوامر خدا بود. در سینه اش باید ، نباید، باید، نباید.می تپید. چون خدا را میان خود و قلبش حایل می دید. احساس کرد به هیچ بهایی حاضر به معامله بر سر تابش نور خدا نیست. 

ابلیس گفت: نمی شود! مصلحت در حفظ منافع، حرمت ها و قداست ها و پیوندهای اجتماعی، عاطفی، قبیله ای، ی و اقتصادی به هر قیمتی است! وگرنه چراغ خانه ها و روابط و مسجد خاموش می شود!

خدا گفت: می خواهند نور مرا با دهانشان خاموش کنند. ولی نمی خواهم نورم  را به جلوه تمام نرسانم و در این کار ملاحظه کافران را هم نمی کنم.

بنده، شمشیر رسول ماند؛ و با هر باید و نباید به رقص و قیام بر می خواست. تنها او بود که صلاحیت آباد کردن مساجد را داشت.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. خدا هر چه می گفت، بنده می دید. هر جا هم که نمی دید وقتی بود که خیره شده بود. کلام آنجا متوقف بود.

ابلیس باطعنه گفت: کو چشم؟کو چشم انداز؟  

بنده از کوری ابلیس ترسید!

خدا گفت: شهید!

بنده تکانی خورد انگار که دوباره متوجه همکلامیش با خدا شده باشد.فهمید شهید آنچه خدا نازل کرده و میکند را می بیند. چون لحظه ای چشم از رسول برنداشته است.

چشمانش را داد به شهید، دیگر چشمانش خیره نشد.به هر چیز خدا امر میکرد چشم می دوخت و از هر چیز که خدا می گفت، چشم بر می داشت.

فهمید شهید بینایی چشم است و همکلامی با خدا بدون بینایی ممکن نیست!

فهمید هر تغییری از پراکندگی یا همجهتی چشم ها به نسبت رسول است!

فهمید شهید جهت دهنده چشم ها به کلام خداست!


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و یکی بنده. بنده گفت:  از همه زندگیم، چه سخت باشند چه آسان، قطعه هایی هست که انگار جوری دیگرند.آنقدر شیرین و گویا هستند که می توان برای دیگران تعریف کرد. آنقدر ارزش دارند که قابل توصیه اند!

ابلیس گفت: چقدر سهم تو از این بخش از زندگی کم است.اکثر زندگی تو ارزشی ندارد.

بنده دلش گرفت.

خدا گفت: من برای تو قرآن را فرستادم وقتی به هر آیه پناه می بری زندگیت قصه می شود! این همه قصه انبیا و صالحان را برای قصه شدن زندگی تو نازل کردم! 

بنده فهمید بعضی قصه ها آیه می شوند و آیه های خدا قصه سازند و تبعیت از آنها با توکل بر خدا در صحنه های زندگی قصه سازی زندگی است.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. بنده از مسیر کلمات خدا استشمام گل محمدی می کرد.سرش را که بالا می گرفت، آسمان دشت گل بود وسیع و بی انتها 

 ابلیس باطعنه گفت: زمین  را نگاه کن ببین چقدر تنگ و سیاه است مثل قلوب مجرمین.

بنده چشمش به غنچه های روییده در زمین افتاد.

خدا گفت: همه عالم بر صراط من است

غنچه ها با هم به قدرت خدا و ضعف ابلیس خندیدند. زمین پر از آسمان شد!


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

امروز در نماز اعلام شد، تا مسلمانان برای انجام حج عمره، آماده شوند. این خبر شوک برانگیز است. حج عمره، با حج تمتع که در ماه ذی الحجه است فرق دارد. روزهایش می­تواند محدودتر باشد و خیلی از توقف­ ها و کارهایی که در حج تمتع انجام می­شود را ندارد و مختصر و ساده ­تر است. تکان دهنده بودن این خبر به خاطر تفاوت حج عمره با حج تمتع نیست. حاجی ها برای حج به مکه می ­روند. یعنی جایی که قریش هستند. خبر تکان­­ دهنده است چون اولش کسی باور نمی­کند و بعد که می­فهمد تصمیم جدی است، می­گوید حتماً این سفر بی­ بازگشت است. شوخی که نیست، قریش که به این راحتی جنگ بدر را فراموش نکرده است. کسی از کارهای محمد سر در نمی­ آورد. او با این خطر کردن، قصد دارد چه کند؟ در مورد مسلمانان  چه فکری کرده است؟ از قریش چه فرضی در ذهن دارد؟ محمد مصمم است. تا اینجایش قابل تحمل است و مشکلی نیست.

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه وابیهاوبعلها وبنیها

 به بهانه سوره مبارکه فلق21تیر87

   بگو به صبح، که پیش ازشکفتنش، او را در قنداقه بایدپیچید و پیکر لطیف و معطرش را بایدپوشانید؛ که بوسه های نسیم، تنش را می خراشند و توقف سایه بر اندام لطیفش سنگینی می کند!

بگو  برای فرونشاندن عطش، قطرات شبنم سنگینند که نازک و شکننده است گلبرگ های خشکیده لبش!

بگو  برای تکیدن و شکفتنش، آهن سرد و تیرسه شعبه برّان است.

بگو که پیشانی بلند و تابانش را باید پوشانید که در معرکه ی سینه های تاریک و سرد،  سنگها می تپند!

بگو به صبح تلظی کمتر کندکه تشنگی، رشک می برد به باز وبسته شدن دهانش؛ و حسادت، تحمل درخشش سپیدی گلویش را ندارد!

بگو به صبح که او را در قنداقه باید پیچید، که جانپناه سرخ خورشید، شقایق زار قنداقه اوست و خورشید از شکاف گلوی او قیام خواهد کرد!


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رئیس خدا پرستان شخصی به نام شیبه بود؛ شیبه یعنی پیرمرد دانایی که صورتش جوان است. به او عبدالمطلب هم می­گفتند. اجداد او به حضرت اسماعیل(ع) می ­رسیدند و اسماعیل پدرِ پدربزرگ­های او بود. عبدالمطلب ده فرزند داشت؛ دوتا از پسرهای او خیلی باهوش و خداپرست بودند. اسم یکی عِمران بود که به ابوطالب مشهور بود. و کوچکترین پسرش نیز عبدالله نام داشت. چیزی وجود داشت که عبدالمطلب را خیلی ناراحت می­کرد و آن ارزش نداشتن جان آدم ها در بین مردم بود. بعضی از مردم خیلی راحت آدم­ های دیگر را می­ کشتند. یک روز عبدالمطلب نقشه ­ای کشید و با این نقشه توانست به مردم بفهماند که جان انسان­ها خیلی عزیز است. او گفت من نذر کرده­ ام اگر خداوند به من ده پسر بدهد، یکی را درراه او قربانی کنم. این حرف خیلی عجیب بود ولی نقشه عبدالمطلب نقص نداشت. او قبلا ماجرای جدش ابراهیم و اسماعیل را شنیده بود و می دانست دارد چه کاری انجام می­ دهد. دهمین فرزند عبدالله بود که طبق نذر او باید قربانی می ­شد. همه مردم شهر جمع شدند تا ببینند عبدالمطلب چه کار می ­خواهد بکند. او گفت: با خداوند مناجات می­ کنم و از او می­ خواهم در قرعه ­ای که می­ کشم، به جای قربانی کردن عبدالله ده شتر قربانی کنم و گوشتش را به فقرا بدهم. قرعه کشیدند ولی جواب قرعه مثبت نبود. او تعداد شترها را بیست تا کرد تا بتواند دوباره قرعه بکشد، بازهم جواب منفی بود. این کار را ادامه داد تا صدتا شتر. این بار جواب قرعه مثبت شد. پس قرار شد به افتخار جانِ ارزشمند عبدالله، صد شتر قربانی شود و فقرا از گوشت آن استفاده کنند. چون عبدالمطلب بزرگِ شهر بود، کارهایش الگوی دیگران می ­شد به همین دلیل از آن به بعد کسی که مرتکب قتل غیر عمد می شد، باید صد شتر می­ پرداخت. مردم از آن به بعد فهمیدند وقتی دارند درباره جان کسی حرف می­ زنند، نباید ارزش آن را پایین بدانند. از آن به بعد کمتر کسی مرتکب قتل شد چون حتی سنگدل­ ترین آدم ها هم می دانستند جان انسان­ها ارزان نیست.

اما هنوز مشکلات بسیاری وجود داشت؛ ظلم های فراوانی که حتی انسان دلش نمی ­آید به زبان بیاورد. باید یک کار اساسی می ­شد.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

ما توی بچگی این ایام که می شد، از این سرودها میخواندیم:

دیدی از آن لحظه که از اردوی کفار ***تیر ستم آمد بر آن امت چو رگبار

از مکه می گویم سخن ***از مکر و کین اهرمن

می گویم از آل سعود*** و از کینه آل یهود

احرامیان را زد شرر*** آن دشمن ضد بشر

بس در خیابان شد شهید*** از مرد و زن های رشید

اندر طواف کوی عشق*** شد کعبه آن مینوی عشق

اندر طواف بیت حق*** شب شد سحر آمد فلق

چادر به چادر دشت خون***صحن خیابان لاله گون

دست ستم گردیده رو***از دشمنان شد آبرو

سلام ای حاجیان غرق در خون***سلام ای لاله های دشت و هامون

سلام ای جان فدایان خدایی*** سلام ای عاشقان کربلایی


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم حرف می زدند. یکی خدا و یکی بنده. ابلیس هم لال شده بود. از این ناراحت بود که حرف بزند یا نزند، به نفع بنده های خداست. بنده احساس کرد کلمات خدا بالا دارند که آسمان او را احاطه کرده است؛ و وسعت میدان دارند، که با کلام خدا می رود و می آید.
وقتی به ستاره های آن آسمان خیره می شد، قلبش به شدت می تپید؛ همچنانکه وقتی قدم های رفته و نرفته اش را می شمرد.فهمید خدای آسمان و زمین یکی است.چون وقتی خدا یکی باشد، کلام هم یکی است.
خدا بود؟پیامبران خدا بودند؟ملائکه بودند؟کی بود؟
گفت: وقتی توحید هست، امت واحده توحید باید باشد.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دوشنبه بیست و هشتم صفر، لحظات و ثانیه­ ها به عیادت مردی آمده ­اند که خواستنی­ ترین بنده خداست. مهاجرین که مدت­هاست با قریش آمیخته­ اند و انصار درگیر نگرانی­ هایشان هستند. یکی می ­ترسد علی سرکار بیاید و آنها مجالی برای ابرازِ بودن نداشته باشند. و آن دیگری می­ ترسد قریش که تا امروز میهمان بوده، میخ ماندنش در مدینه را بکوبد و بر میزبان سروری کند. کسی در خانه محمد، جز اهل بیتش و تعداد کمی از یارانش نیست. علی سرش را بردامان گرفته است.

«سلام بر برادرم عزرائیل. برای بردنم اجازه داری.» فاطمه اشک می ­­ریزد. اما بی ­تابی نمی ­کند. هیچ کسی به اندازه او تسلط بر اوضاع ندارد و هیچ کسی به خوبی او همه زندگی محمد را در چند جمله کتاب نکرده است:

«شهادت می­ دهم پدرم بنده خدا و فرستاده  او بود. خدا قبل از آنکه او را بفرستد، انتخابش کرده بود. و قبل از آنکه او را برای خود بردارد، نشانش کرده بود و قبل از آنکه مبعوثش کند، او را خواسته بود. درست زمانی که مخلوقات با غیب ارتباطی نداشتند و اتفاقات هولناک آنها را پوشانده بود و نزدیک به منقرض شدن بودند. پدرم پرچمی از جانب خدا بود برای اینکه همه کارها سامان بگیرد و احاطه خدا بود تا بر همه حوادث روزگار چیره شود و معرفت الهی بود برای دانستن اینکه جای هر چیزی کجاست. خدا او را برانگیخت تا امر و دستورش را تماماً جاری کرده باشد و حکم امضا شده ­اش را محکم کند و رحمت بی دریغش را به هرجا که لازم است برساند. امت­ها را دید که فرقه فرقه در دین­ های مختلف بودند. در حالی که معتکف بر آتش­هایشان و در حال پرستش بت­هایشان بودند و خدا را با آن همه شناختنی بودن نمی­ شناختند. خدا با وجود پدرم محمد، آن ظلمت ها را نورانی کرد و از قلب­ها ابهام­ها را کنار زد و چشم­ ها را به کنار رفتن ابرهای گرفته، روشن کرد. میان مردم هدایت را برپا کرد و از اغوا شدن بیرونشان آورد و کوری آنها را به بینایی منتهی کرد و به دین استوار راهنمایی ­شان کرد و به راه مستقیم دعوتشان نمود. سپس خداوند او را گرفت. گرفتنی که با رئوف بودن و اختیار دادن و رغبت داشتن و ایثار همراه بود. پس او از سختی­ های این خانه به راحتی و آسایش جایی وارد شد که پوشیده از فرشتگان نیکو و رضایت پروردگار مهربان و مجاورت فرمانروای قدرتمند است. صلوات بر پدرم پیامبر خدا و امین او و منتخب او از میان مخلوقاتش و برگزیده خداوند. سلام براو و رحمت خدا و برکات او بر او باد.»

در شام غریبان علی بن موسی الرضا(ع) مصادف با سی­ ام صفر سال1441هجری قمری، برابر با هفتم آبان 1398هجری شمسی، نگارش این کتاب به پایان رسید.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

کَمَثَلِ الشَّیْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قالَ إِنِّی بَری‏ءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمینَ (سوره مبارکه ، آیه16)

اکنون دیگر همه می ­دانند

هر کسی با امریکا طرح برادری ریخت،

مفتضح شد

سیزده آبان، روز فریاد مرگ بر شیطان


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

خورشید غروب کرده است. غروب کرده، یعنی هست؛ اما دیده نمی­ شود. و سایه ­های زیبا، نه، بلکه سایه ­هایی که زیبایی را می­ سازند، به هیجان آمده­ اند؛ بزرگ شده­ اند؛ شاید دوبرابر. همه به روی زمین می­­ افتند. سجده می­ کنند. زیبا و با شکوه؛ سایه­ ی کوه، سایه­ ی انسان­ ها، سایه­ ی نخل­ ها، سایه­ ی شتران، سایه­ ی.سایه ­ها همه جا را به تسخیر خود در می آورند دستانشان را به هم می­ دهند، صف می بندند به یکدیگر می­ چسبند و شب می ­شود. شب می­­شوند. شب بزرگ­ترین سایه روی زمین است. آرام، با وقار و البته پر رمز و راز. با طلوع فجر، خورشید آمده است، اما دیده نمی شود. با وقار قدم بر می دارد و پیش می­ آید. طوری می ­آید که آرامش سایه­ ها و صف نمازشان برهم نخورد. با طلوع خورشید، سایه ­­ها یکی یکی از سجاده ­ها بلند می­ شوند. ظهر که شد همه سایه ­ها ایستاده­ اند. محو خورشید؛ در آغوش خورشید. از خورشید دستور می­ گیرند، آماده مأموریت می شوند تا عصر که وقت حساب و کتاب است. وقت جزا، وقت اندازه­ ها. این زمین است و آن خورشید و آنها مخلوقات خدا هستند، با سایه­ هایشان.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها 

مکه فقط بستر اتفاقات عجیب نیست بلکه اصلاً عجیب ساخته شده است. در میان خانه­ ها بزرگترین خانه، خانه خداست. اگر از کسی پرسیده شود، خدا کیست؟ ممکن است مشرک باشد و اول از بت­ هایی که می ­پرستد بگوید؛ اما وقتی بیشتر با او صحبت کنی، منظورت را می­ فهمد و خدایی را که با خانه ­اش می­ شناسد به تو معرفی می­کند و حتی تو را به خانه او می­ برد. در مکه خدا صاحب این خانه است. خدا این­ قدر و تا این اندازه آشناست. احساس حضور صاحب این خانه، آمیخته با آشنایی مردم با آرامش و امنیت حاکم در این سرزمین است. آنها خدا را به اندازه واضح بودن کسی که گرسنگی را از آنها رفع کرده است، می­ شناسند. کم مانده که خدا با تو در این سرزمین حرف بزند. و شاید اگر سخنان صاحب این خانه شنیده شود، اثری از شرک نماند. شرک عجیب ­ترین اتفاق در این سرزمین است. اما با تمام تلخی و با همه نخراشیدگیش، هست. اما حالا اتفاق جدیدی هم در حال ­افتادن است، در بین همه کلمات مردم، کلمات جدیدی پیدا می ­شوند، که کلمات خدا هستند. وای که چقدر خدا در این شهر نزدیک به نظر می­ رسد و چقدر زود احساس می­شود.

هیچ چیز به اندازه کلمات خدا نمی توانند نزدیک بودن خدا را به تو نشان بدهند. بسم الله الرحمن الرحیم. خدا اینقدر نزدیک است. به اندازه کلماتی که از دهان خودت جاری می شوند. به اندازه نفس گرفتن و آب دهان بلعیدنت. به اندازه سکوتی که بلورهای نورانی کلمات را به دور یک موضوع جمع می کنند.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

   به کارگاه آهنگری آمده ­اند تا شمشیرها را تحویل بگیرند. هنوز آخرین شمشیر آماده نیست. این دو نفر و شاید چندنفری دیگر، در کنار علی(ع)، امور امنیتی مدینه را سر و سامان می ­دهند. گاهی نیز دور هم جمع می­ شوند. در سایه ­بانی  نزدیک مسجد پیامبر(ص)، جایی که به سجده گاه علی(ع) مشهور شده است.

مقداد پسر اسود، کناری می ­ایستد؛ زبیر پسر عوام تحمل ایستادن و منتظر ماندن ندارد. می­ رود تا بعد که وقتی آخرین شمشیر آماده شد، بیاید.

اما مقداد را جاذبه­ ی عجیبی نگاه داشته است.

مقداد اهل تفکر است. و کارگاه آهنگری برای کسی که تفکر می ­کند،  زیباست.

مقداد  به کار استادکار خیره شده است. هوا به شکل طاقت­ فرسایی گرم است. کوره دم می ­خواهد و باز دم می­ خواهد مثل سینه­ ای که باید دائماً تنفس کند. چقدر اینجا شبیه درون اوست و این تفتیده ­ی سرخ، چقدر آشناست.

انگار آهن گداخته همان قلب مقداد است و ضربات پتک، همان تپش ­های قلب او هستند.

مقداد خودش را و ظاهر و باطنش را اینجا به تماشا ایستاده است. گاهی به این فکر می­ کند که چند لحظه می­ تواند آهنی گداخته را در دست نگه دارد. او لحظاتی بعد به جواب می­ رسد.

من سرباز محمد(ص) و علی(ع) هستم. اگر آهن گداخته هم در دستانم باشد، مثل موم نگه می­ دارم تا سرد شود.

من از زندگی چه می­ خواهم؟ بیعت هیچ طاغوتی را بر گردن ندارم و به هیچ رباخوار نامردی وامدار نیستم.

چه خوب می­ شود اگر قلب من، شمشیر محمد(ص) و علی(ع) باشد.

اما اگر قیامتی برپا شد و بین من و آنها دیواری کشیده شود چه کنم؟ می­ ترسم از صدای بلند نعره ­هایم که من با شما بودم، پس چرا.

بکوب ای پتک که اکنون زمان کوبیده شدن همه ­ی چیزهایی است؛ که دیواری باشند میان من و محمد(ص).

بر خوابیدنم بکوب؛ که حسرت خواب را بر چشمانم خواهم گذاشت اگر، خوابیدن بخواهد باعث جدایی شود میان من با علی(ع).

بکوب ای پتک بر قلبم بکوب تا مثل آهنی که برای شمشیر شدن، آبدیده می ­شود، در آسایشی اندک برای ثانیه ­هایی در آبی سرد بخوابم، کمی آرام بگیرم، و آنگاه بیدار که شدم حفره­ ای، رخنه­ ای، حبابی، در من باقی نمانده باشد.

بکوب تا اول و آخر و ظاهر و باطنم  یکی باشد و آن یکی خدا.

آنقدر بکوب تا صیقلی شوم؛ برق و درخشش اخلاصم، چشم دشمنان را کور کند. بکوب تا اول در درون خودم قسط و عدل برپا شود و آنگاه در همه جهان. بکوب که من به این همه کوبیده شدن­ ها، نیاز دارم؛ بدهکارم.

 

آخرین شمشیر هم آماده شد. استاد آهنگر مقداد را تکان می ­دهد. مقداد بیدار می ­شود؛ راضی است. هم از آهنگر و هم از چرت کوتاهش. چشمان او نیز قانع هستند؛ چون گاهی همین چند لحظه خوابیدن هم سخت پیدا می ­شوند.   


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

 

 

 

مصطفی(ص)،

خواستنی ترین پیامبر است

 که تمنای او، باعث قیام لله در  بشریت می ­شود.

هر جنبه ­ای از زندگی او انسان را به ایستادن و برخاستن وا می­ دارد.

او پیش از تولد و با وعده ­ی آمدنش، با ولادت و پاگذاشتن بر زمین در عرصه­ ها و مراحل زندگیش،

 با مبعوث شدن و جاری کردن کلمات نورانی قرآنش، با صبر در برابر آزارهای دشمنان و مدارای با یارانش،

 با غلبه یافتن حامیانش بر محاصره ­ی دشمنانش، با حمایت نشدن از جانب نزدیکان و در مقابل، پذیرفتنی شدنش از سوی دیگران، با تبدیل اراده­ های  خواهانش به تشکیل حکومت الهی،  با خواستنی بودن حکومت شکوفا بخشش، با فرماندهی و آبدیده ساختن یارانش برای اقامه­ ی قسط، با ظرافت ­های امت سازی و پاکی اقتدارش،  با برانگیختن­ ها و یکپارچه ساختن امت بر محور امامت اهل بیتش(ع)، با ثقلینش و همیشگی ساختن رسالتش، خدا راخواست و به نامِ خدا و  برای خدا وبه واسطه ­ی یاری خدا، ایستاد و قیام کرد وقیامت می­ کند.


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

 

وَ الَّذینَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْیُ هُمْ یَنْتَصِرُونَ (سوره مبارکه شوری39)

و کسانى که چون به (اجتماع آنها یا اهداف دینى) آنها ستم رسد از یکدیگر یارى مى‏جویند و همدیگر را یارى مى‏دهند (و از دشمن انتقام مى‏گیرند).

 این روزها و در پی شهادت سردار زینبی و فاطمی اسلام حاج قاسم سلیمانی، در پیام تسلیت حضرت آقا از کلیدواژه «انتقامی سخت» استفاده شد که در حقیقت وعده مجازات دشمنان بود.

به تبع این پیام در اجتماعات پرشور و تب دار امت حزب الله این واژه مکرر در مکرر تکرار می شود.

جایگاه این واژه در سوره مبارکه شوری است و مفهوم انتصار تبیین کننده آن است.

وقتی جامعه اسلامی به سطحی از بالندگی و احساس قدرت می رسد، با تکرار واژگانی همچون انتقام، هم برای دشمن خط و نشان می کشد و هم ظرفیت انقلابی جامعه را وسعت می بخشد و عمیق تر می کند. و هم دست ولی الهی را برای تصمیم گیری باز می گذارد. شنیدن این شعار یعنی ولی الهی می تواند خیالش از پذیرش هر گونه هزینه و خطری توسط مردم آسوده باشد و فقط به امر و حکمی فکر کند که به نفع پیشبرد اسلام است. ولی الهی با این شعار درگیر ضعف های جامعه و سستی ایمان ها نخواهد شد و نیازی به مصلحت اندیشی مداراگونه ندارد.

خدا را شکر که به برکت خون شهیدان کار ما به جایی رسیده که مستکبران عالم را به چالش می کشیم و قصد مجازات کردن آنها را داریم.

 


بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه وابیها و بعلها و بنیها

همیشه چشم را نمی توان از قشنگی رنگ و خوش حالتی یا قوت دیدش شناخت؛ گاهی در حالی که چشم داری _و خدا را شکر که زیبا و سالم و نافذ است_ از روی عصای سفیدی که زمین را برای دیدن التماس می­ کند، آن را می­ شناسی. چشم، وقتی پا می شود، دوست داشتنی تر و شناختنی تر است.

به چشمی که پا می ­شود می گویند: «سعی و خشیت دارد» سعی و خشیت رنگ و حالت و سلامت چشم است برای بنده خدا؛

و تو که دوربین به دست می­ گیری، انگار چشمت، همه حقیقت ها و پاکی ها را التماس می­ کند. دوربین که به دست می­ گیری، ترکیب چشمانت با صفحه صورتت ترکیبی متواضع ­تر و گشاده تر است.

قاب دوربین قاب ارزش است تو از چیزی عکس می گیری که ارزش دیدن و دیده شدن دارد. و از پشت این قاب چقدر زیادتر می شوند چیزهایی که ارزشمندند. چشمت نفیس می ­بیند و دیدنی­ ها و شنیدنی­ ها را نفیس ثبت می­ کند.

دوربین که به دست می­ گیری شاکر تری برای خدایی که هرگز فراموشت نکرد!

دوربین که به دست می­ گیری ذائقه ­ات شکوفا می­ شود و طعم حقیقت بر جانت می­ نشیند. حقیقتی که سفره­ ای گسترده و بی دریغ است؛ «متاعا لکم و لانعامکم»

دوربین که به دست می­ گیری حقیقت رابطه ها را بهتر می­ فهمی؛ پیوستگی و ناپیوستگی کسانی که به واسطه ذکر، حقیقتاً متصل به یکدیگرند، یا کسانی که کنارهم بودنشان فرار از یکدیگر است. عالَم از پشت دوربین، قیامت است.

دوربین که به دست می ­گیری به بندگان خوب خدا، بیشتر شباهت داری؛ زیباتری!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تعاون دروس رشته تجربی انسـانی ســــرا☺ Kevin کاسه تبتي اخبار ورزشی فانوس رایانه Dennis اقیانوس پنهان